بدونه سلام

از دنیا سیرم و بی تو می میرم

کوچه به کوچه خانه به خانه دنبالت گشتم من دیونه

سایه به سایه دونبالت گشتم اما گمت کردم من دیونه

گریم می گیره وقتی حرف هام از یادت می ره 

چشمامو بستم خسته خسته ام

تنها نشستم تو رو ندارم هی بد می یارم

دلم گرفته از روزگارم

یادت می افتم یادت می افتم گریه می کنم 

یادت بیادش یادت بیادش چکار کردی با من

من رو یه روز عاشق کردی حالا می خوای فراموشم کنی 

شاید تنهای برای من سرنوشته

ولی من به سرنوش هیچ اتقادی ندارم

من تلاش ام رو کردم ولی تو هیچ کاری برای من نکردی

شایددوست داری چه اجباری هست که برام کاری انجام بدی

حالم گرفته یادت می افتم دلم می ریزه

کاش یه روز حسی که من به تو رو دارم

تو به من داشتی فقط یه روز

همه چیز خرابه

نمی دونم چرا باز این طوری بد اوردم

خداجونم خودت کمکم کن امیدم فقد به خودته



تاريخ : دو شنبه 27 مهر 1394 ا 8:51 نويسنده : دختر بلوچ ا


 میگن یه دانشجو چرا درس نمیخونه!

یه سال 365روزه

52روزش جمعه است،میمونه 313روز

حداقل 50 روز تعطیلات تابستانی داریم میمونه 263روز

میانگین هر روز 8ساعت میخابیم

این میشه 122 روز باقی هم میمونه 141 روز

هرروز یک ساعت واسه خودمون وقت بزاریم

میشه 15 روز و باقی مونده 126 روز

روز 2ساعت خورد و خوراک این میشه

30روز و باقیش میمونه 96روز

میانگین روزی 4 ساعت گشت و گذار

با دوستان دختر و پسر،ساعت های خالی بین کلاسها

و رفت و آمد مسیر دانشگاه و خونه...

این میشه 60 روز و باقی میمونه

36 روز و 31 روز تعطیلات رسمی رو هم بخایم حساب کنیم

میمونه 5 روز

خوب عزیزم ماهم ادمیم سالی 4 روزشم مریض میشیم

میمونه یه روز.

چه تصادفی اون یه روزم روز تولدمخنثی

امیدوارم همه قانع شده باشن...از خود راضینیشخنددلقکعینک



تاريخ : چهار شنبه 22 مهر 1394 ا 10:38 نويسنده : دختر بلوچ ا

فردا عروسیه یکی از بهترین دوستامه

خیلی خوشالمممم

هوووووووو

ددددددددددست

بیا وسسسسسسط

یکی منو بگیره

کنترلمو از دست دادم

هممممم

خخخخخخخخخخخخخخ



تاريخ : چهار شنبه 8 مهر 1394 ا 11:33 نويسنده : دختر بلوچ ا

خدایا دو روزه عجیب دلم گرفته

دلم می خواد بشینم زار بزنم

با عزیز دلمم که نمی تونم درد دل کنم

خدا دارم خفه میشم از بغض

یه چیزی رو دلم سنگینی می کنه نمی دونم چیه

روح سنگینه ، روحم خسته اس

دلم می خواد گریه کنم

کاش می دونستم چه مرگم شده

دلم میخواد بلند بلند هق هق کنم

دلم می خواد سرمو بذارم رو شونش و گریه کنم

خدایا

دلم از چی خسته اس ؟!؟!! از چی بهونه میگیره ؟!؟!؟!

هیچی آرومش نمی کنه خدایا

دلم می خواد داد بکشم از ته دل با تمام وجود

احساس خلا می کنم اما نمی دونم جای چی خالیه

خدایا چرا دیگه نمی تونم با اونم درد دل کنم ؟

همش وقتی فکر می کنم الان بهش بگم دلم گرفته ،

ناراحتم

بهم میریزه بعد حرفم رو نگفته فرو میدم

در صورتی که می دونم

بهتر از هر کسی می تونه کمکم کنه!!!

خدایا بدجور دلتنگم

بدجورخسته ام، دلم گرفته ...........

خدایا



تاريخ : سه شنبه 7 مهر 1394 ا 15:49 نويسنده : دختر بلوچ ا

خدایا وقتی همه چیز رو میسپارم دست تو 

دلم آروم میگیره ،‌می دونم که با همه ی

بد قولی های من بازم تو تنهام نمیذاری،

خدایا کمکم کن نمی دونم با چه رویی اومدم

پیشت اما تنها پناهم تویی نمیدونم چی بگم ،

خودت بهتر از هرکسی از دلم خبر داری

خدایا....

وقتی تو هستی دلم آروم آرومه ...

می دونم غیر از خوبی چیزی واسم نمیاری

فقط یه چیز تو ذهنمه : عالی پر از از رستگاری

دلم می خواد بعد از این همه دلتنگی

سر بذارم تو دلت و بخوابم ،‌

احساس می کنم همه چیز درست میشه ....

تنهام نذار



تاريخ : سه شنبه 7 مهر 1394 ا 15:44 نويسنده : دختر بلوچ ا

این روزها میفهمم درد یعنی چی

 

بدبختی یعنی چی

 

مشکل یعنی چی

 

این روزا می فهمم به کی میگن

مستاصل...آواره .... بدبخت

 

زندگیم داره مثل شمع آب میشه

 

و من نمیتونم براش کاری کنم

 

نمیتونم

 

نمیتونم

 

نمیتونم

 

آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه خدای من

 

چقدر تورو دور حس میکنم

 

چقدر تنهام

 

چقدر.............



تاريخ : دو شنبه 6 مهر 1394 ا 14:51 نويسنده : دختر بلوچ ا

 

خدایا از تو معجزه ای می خواهم

معجزه ای در حد خدا بودنت

که اشک شوقم را جاری کند

 

ناامید نیستم

خداجونم ان شاءالله

حالش خوب میشه

 

 



تاريخ : دو شنبه 6 مهر 1394 ا 14:43 نويسنده : دختر بلوچ ا

من... 

 

قهر کرده بودم با خودم..

با نوشتن ..

با فکر های پراکنده ام

با حرف هایم با بغض در گلو مانده ام...

اما امشب..!!

امشب دیگر نتوانستم.ابر ها سخت گریه میکردند،

انها با ان ابهت غرورشان را شکستند من نشکنم؟

من دیگر طاقت ندارم..

من دیگر من نیستم ...

عوض شده ام..عوضی شده ام..کجایی که مرا ببینی؟؟

مرا ببینی ...ببینی که چقدر فرق کرده ام بی تو..

چقدر کم اورده ام..

دستانم چند ماه است که دیگر گرم نمیشود..

کابوس ها مهمان هرشب خواب هایم هستند...

روز های بی تو بودن یکی پس از دیگری میگذرد

و من هم چنان زنده ام..

زنده ای که زندگی برایش مرده است...

قلبم روز به روز بیشتر اذیت میکند

و من روز به روز بیشتر اذیت میکنم..

 میشنوی؟

هق هق این دختر را میشنوی؟

من خسته ام میشنوی؟*** به تو،چرا نمیشنوی؟

از دنیای کثیف این روزها خسته ام

از تظاهر به خوب بودن خسته ام...

خدایا من از خسته بودن هم خسته ام...

چند وقت بود که به بهانه هایم برای نوشتن توجه نمیکردم ...

چند وقت است که دیگر به هیچ چیز توجه نمیکنم ..به

کسایی که دوستم دارند و دوسشان دارم...

و از بی توجی هم خسته ام... می خواهم بروم،

بروم آنجا...تا خود بالای کوه بدوم

و یادم برود تمام خاطراتمان...

ارام بنشینم و ارام تر گریه کنم...

خدایا اخه چرا اینجوریه ...

چرا اینجوری شد ...

چرا من ....

.

خدااااااایااااا من دنیاتو نمی خوااااام

تموش کن یا من از دنیات میرم

 

 

 

.......

....................

اشک در چشمم امان نمی دهد که دیگر بنویسم..

همین بس!



تاريخ : دو شنبه 6 مهر 1394 ا 10:26 نويسنده : دختر بلوچ ا

دستمو ول نکن،هنوز بدجورى من دوستت دارم

 

نگو ديگه ميون راه ميرم و تنهات ميذارم

 

دستمو ول نکن،هنوز يه ذره از نگاه تو

 

مونده تو چشماى منه ساده ى چشم به راه تو...

.

.

.

.

ﭘـــﺲ ﺍﺕ ﻧﻤـــﯽ ﺩهم …


ﺑـــﻪ ﻫـــﯿﭻ ﺳﺎﻋــــﺘﯽ


ﺑـــﻪ ﻫﯿـــﭻ ﺩﻗﯿﻘـــﻪ ﺍﯼ


ﺑـــﻪ ﻫﯿـــﭻ ﻗﯿﻤﺘــــﯽ !


ﺳﺨﺖ ﭼﺴﺒﯿــــﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﻤﺎﻣــــﺖ ﺭﺍ


ﻣﮕــر ﺗو را ﺳـــــﺎﺩﻩ ﺑﺪﺳــــﺖ آﻭﺭﺩﻡ …


ﮐﻪ راحـــــت ﺍﺯ ﺩﺳﺘــــﺖ دهــم !!



تاريخ : شنبه 4 مهر 1394 ا 10:44 نويسنده : دختر بلوچ ا

وقتی دو قلــ♥ــب برای یکـدیگر بتپد…
هیچ فاصلـــ ــه ای دور نیسـت …
هیچ زمانی زیــــاد نیسـت…
و هیچ عشـــ♥ـــق دیگری نمی تواند
آن دو را از هم دور کند !
محکـم تریـن برهان عشــ♥ـــق…
" اعتمــــــــــــــ♥ــــــــــــاد" اسـت…

 

.

 

.

 

.

 

هوای تــــــو ...

اجابت تمام عـــــــــشــق است

و من به تــــــــو

شکوه یک قنوت عـــاشـقــانه را

پیــــــش مـــی کــشـم عـــــشقم..

دوســـــتت دارم

به اندازه ی همه ی دارایی ام

کــــه تویــــی ...



تاريخ : شنبه 4 مهر 1394 ا 10:40 نويسنده : دختر بلوچ ا

 

        


به نام یکتا



سلام.خوبین دوستای گلم؟!!! روزگار بر وفق مرادتوون سپری میشه؟!!!



امیدوارم که اینطور باشه...

"""""""بچه ببخشید اگه مطلبم گرافیکی نیست""""""""



این روزها حال و هوای عجیبی دارم...بغض راه تنفسم رو داره میبنده...



گریه هم چاره ی دردم نیست. این روزها بدجور قلبم شکسته...



اشکال نداره منکه همیشه سوختم و ساختم و سکوت کردم...



این بار هم مثل دفعات قبل...



همیشه نوشتن بهم آرامش میده

 

 

ولی نمیدونم چرا این روزها داره



بیشتر منو می سوزونه و آتیش می زنه!!!



دیگه بریدم... کم آوردم...



خسته شدم از زندگی...بریدم زندگی...



با اینکه می خواستم از نو شروع کنم

 

 

اما کسی نتونست بهم کمک کنه

 

 

و قلبم دوباره شکست...








امروز



 روزیه که فهمیدم...

 

 

زندگیم همش پوچه





دوست دارم بمیرم....

 

 

بچه ها اگه باعث ناراحتیتون میشم ببخشید 

 

 

 

بخدا حالم خوب نیس



تاريخ : شنبه 4 مهر 1394 ا 10:18 نويسنده : دختر بلوچ ا

تو غده ای سرطانی هستی که در خاطرات من جا

   خوش کرده ای و هر روز بزرگتر  وبزرگترمی شوی .

 

   حالا صفحه مانیتور پر است از تصویر تو که برای دکترها شکلک در می آورد .

 

   بگذار هرقدر دوست دارند عکس بگیرند و مدرک جمع کنند ؛

 

   این غده هیچ چیز که نباشد ،

 

   سردرد مهربانیست که تو را به خاطرات فراموش شده ام پیوند می زند....



تاريخ : شنبه 4 مهر 1394 ا 10:16 نويسنده : دختر بلوچ ا

فقط خواستم بگم دیگه خستم 

کاش خدا کمکم کنه 

کاش صدام میشنید

کاش فریادم ، اشکام میدید

بعضی وقتا میگم دل خدا از سنگ 

بعد میگم چرت نگو گل آرا  خدا ارحم الراحمین

خدا بفریادم برس بریدممممممممممممممممممممممممممممم



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394 ا 15:34 نويسنده : دختر بلوچ ا

سلام دوستان خوبین چ خبرا؟خوش میگزره؟

عید قربانو بهتون تبریک میگم

عید قربان آمدومن هم شدم قربانیت


گرچه من دعوت ندارم آمدم مهمانیت


مفلسم آهی ندارم در بساطم ناگزیر


این دل صد پاره و چشمان تر ارزانیت . . .

فداتون خداحافظ



تاريخ : جمعه 3 مهر 1394 ا 12:52 نويسنده : دختر بلوچ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.