کمی به دلم رجوع میکنم

تا از غبار زمانه اش بکاهم...

 

امروز با دیروز متفاوت است

امروز حسی دیگر درونم را نوازش میدهد...

 

حسی سرشار زندگی

یه حس قوی آمیخته با احساس...

 

هیچ جوری نمیخوام این حس رو از دست بدم

میخوام با تمام قوا در ذهنم ثبتش کنم

تا ترس از فراموشیش نداشته باشم...

 

خدای خوبم

شکرت با بت این این احساس قوی و زنده

که اشک را بر گونه هایم جاری میکند

و دلم را جلا می بخشد...

 

میخواهم نو باشم

 تازه و جاری

میخواهم همان باشم که درونم میگوید

همانکه دلم میخواهد

و تو تایید میکنی...

 

میخواهم به راهم ادامه بدهم

راهی که گرچه برایم مبنای امروزی را نداشت

اما اینک به درکش رسیده ام...

 

شکرت که راه را نشانم دادی

میدانم دشوار است پیموندن این راه به تنهایی

ولی به من زندگی می بخشد

آنگاه که حس میکنم تو با من هستی...

 

تا دیروز می پنداشتم همانها که میدانم بس است

ولی اکنون اقرار میکنم

هیچ نمیدانم و باید هاییست که بدانم...

 

خدایا نمیخواهم لفظ قلم حرف بزنم

ولی واژه ها اینطوری به من کمک میکنند

تو به من کمک کن

تا ترکیب درست واژه ها را بیابم

همانگونه که شایسته ی توصیف توست...

 

از اینکه تو میخوانمت شرم دارم

ولی

 چون احساس نزدیکی میکنم با تو

پس جسارت کلامم را ببخش...

 

آه مهربانم

هرگاه به وجودت فکر میکنم

تمام افکارم به هم میریزد

و فقط تو هستی که به ذهنم معنا می بخشد

فقط تو در واژه هایم مفهوم می یابد

باشد که بتوانم آنگونه به زبان قلمم برانم واژه ها را

که تو میخواهی و رضایت توست

نه آنگونه که طبع دیگران تا کنون مرا به نوشتن وامیداشت

که من دیگر از برای دیگران نخواهم نوشت

که خواست تو در جاری شدن لغت

تشنگی من را رفع میکند

اما خواست غیر جز بر تشنگی ام نمی افزود...

 

خدای خوبم

شکرت که افکارم را به روز کردی

و من را  به زیستنی متفاوت دعوت نمودی

همین ماه مبارک را به سان آغازی متفاوت می بینم

و تلاش میکنم در این راه برگزیده شوم...

 

ومیدانم

در این راه همچنان محتاج عنایت و لطف تو هستم

نمیگویم تنهایم نگذار

ای بینهایت محبوب

که میدانم تنهایم نگذاشته ای  و نخواهی گذاشت

ممنونم خدا ی خوبم

می بوسمت



تاريخ : پنج شنبه 18 شهريور 1395 ا 11:24 نويسنده : دختر بلوچ ا
می خواهم برای لحظه ای بمیرم....می خواهم لحظه ای از درونم به
بیرونم رها شوم تپش قلبم متوقف شود...روحم را به پرواز میان سیاهی
و سفیدی دعوت کنم فرشته مرگ را به بازی با تک تک نفسهایم  دعوت کنم
 
آخ كه چه حالي دارد دل كندن از تو اي دنيا....تويي كه همه  چيزم را
گرفتي....كودكي ام ...معصوميتم...نوجواني ام....واكنون جواني ام رانشانه
رفته اي....بي وفا مگر باتوچه كرده ام كه بامن اينگونه مصاف ميكني؟هرآنچه
خواستي گرفتي....تصاحب كردي...هرآنچه را دوست داشتم ودلبسته اش
 بودمباخودبردي....هرآنچه راخواستم وبرايش تلاش كردم....خواستم و
جنگيدم به من ندادي ....سختي و رنج و عذاب زندگي را با گوشت وپوست
و استخوانم حس كردم...صبح ها را باترس اينكه ديگر چه چيز راازمن خواهي
گرفت به شب رساندم...به هرچه وهركس دل بستم ازمن گرفتي ....
ازمن ربودي...ناجوانمردانه غارتم كردي....هرچه بيشتر تلاش كردم...كمتر
بدست آوردم كه من ازهمان ابتدا هم عجله داشتم براي داشتن...براي
خواستن هرآنچه حق خودميدانستم اززندگي...زندگي كه تو ازمن گرفتي....
وخواهي گرفت....به خداقسم ديگرميترسم چيزي بخواهم...
به خداميترسم دل ببندم...عاشق شوم،دوست داشته باشم كه به رسم
 نامردي خود ، عشق راهم ازمن خواهيگرفت و يا چنان سنگدلي دردلش
مي اندازي كه تركم كند ميدانم...تقصيرتونيست...اين رسم توست زندگي...نامردي ..بيرحمي...
 
آخ كه چقدر درحسرت داشتن چيزهايي كه به من ندادي واز من دريغ
كردي حسرت خوردم....سوختم...مردم....حسرت هرآنچه ميخواستم
خودم بسازم....به دست آورم...داشته باشم...حسرت آغوش گرمي كه
محبت راآنگونه كه ميشناسم ودركش كردم ازاون طلب كنم...به او هديه
كنم...باتمام وجودم...باتمام قلبم...ازته قلبم براي كسي كه ميدانم
دوستم داردبميرم كه اين را هم ازمن دريغ كردي وميترسم....به خداديگر
ميترسم ازدوستت دارم گفتن كسي كه راست و دروغش راديگرنميدانم....
آخرچقدرنامردي اي دنيا؟مگرمن باتوچه كرده بودم؟به خداچشمه اشكم
خشك شد.كاش امشب بغضم اجازه ميداد....بغضي كه مدتهاست درگلو
ميفشارمش كه مبادابتركد وقطره اشكي بريزم كه همين رسم نامردي
توست كه ميگويند مرد اشك نمي ريزد...لعنت به تو زندگي...لعن برتو روزگار..
نفرين بر تو اي عشق كه درحسرت يك لحظه داشتنتان سوختم....پرپر شدم....
ونفهميدم كي وكجا ازمن گرفته شد...
براي مرگ هم عجله دارم كه شايد مرحمي بردل پاره پاره ام شود
غم واندوه ودردم را درقلب كوچك پاره پاره ام پنهان نمودم ودم برنياوردم كه
غرورم نميگذاشت جايي سرخم كنم مبادا بگويند يك مرد شكست....خم شد...
 از دست آدمها و تو اي روزگار...كه بامن چه كردي....خورد شدم....شكستم....
ديگرچه چيزي را از من ميخواهي بگيري جززندگي ام؟ كاش حداقل
 خدايي كه روي زمينش هرآنچه ازرنج وعذاب وسختي داشت برسرم
آواركرد لااقل درآخرتش مرا ببيند...حساب كند..به خدا من ودل كوچكم
آنقدرهاهم بد نبوديم..بدي نكرديم..
 
به خداخسته شدم...ازهمه چيز...اندكي اميدواري وبعد دوباره روز ازنو....
آدمها به خدا شكستن دل نيمه جان وزخمي هنرنيست...نامرديست...
دلم خون است ...به خدا دلم خون است...
كاش برای لحظه ای زندگی کنم...
 
آه عمیقم را بطلب ای مرگ از راه رسیده...بطلب
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
شانه بالازدنت را،
-بی قید -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که
-عجیب! عاقبت مرد؟
-افسوس!
کاشکی میدیدم.
من با خود می گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟؟؟


تاريخ : سه شنبه 2 شهريور 1395 ا 22:55 نويسنده : دختر بلوچ ا
روي قبرم بنويسيد کبوتر شد و رفت

زير باران غزلي خواند ، دلش تر شد و رفت

چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم ؟!

آنقدر غرق جنون بود که پَرپَر شد و رفت

روز ميلاد ، همان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظه ی ميلاد برابر شد و رفت

او کسي بود که از غرق شدن مي ترسيد

عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد

عاشقی ساده که يک روز کبوتر شد و رفت...
 

در این خانه ی متروکه ی ویران را کسی دیگر نمی کوبد
 
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
 
و من چون شمع می سوزم
 
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
 
و من گریان و نالانم
 
و من تنهای تنهایم
 
درون کلبه ی خاموش خویش اما
 
کسی حال من غمگین نمی پرسد
 
و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم
 
درون سینه پر جوش خویش ، اما
 
کسی حال من تنها نمی پرسد
 
و من چون تک درخت زرد پاییزم
 
که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او
 
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند


تاريخ : سه شنبه 2 شهريور 1395 ا 22:54 نويسنده : دختر بلوچ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.