حرف های نگفته زیاد است...ولی به نقطه اکتفا میکنم...

دلم گرفته ازین روزای تکراری ...

ازین زندگی مزخرف...

از این ثانیه های تکراری...

ازین ادمای سنگی که هر روز میبینم...

ازین تنهایی...

ازین پاییز...

ازین بارون اومدنای بی هوا...

دلم شده مث موهام انگار هفته هاس شونه نکردم ...

آشفته ...آشفته...آشفته...

الان تنهای تنهام...

نه سنگینم نه سبک...

بی وزن بی وزن...

مثل پر مث شمع خاموش شده

دیگه حتی نمی تونم گریه کنم

شدم یه آدم بی احساس که از کنار همه چی حتی زندگیم میگذرم 

خدا چرا؟انگاری من بمیرم خیلی بهتره ...چرا کاری نمیکنی...چرا ساکت اون بالا نشستی فقد نگا میکنی 

خیلی دلم گرفته خدا ...از ادمات ...

از تنهایام...ازین دردسرا ک برام پیش اومده...

بخدا خدا کم اوردم دیگه نمیتونم بکشم احساس میکنم به اخر خط رسیدم ...

تمومش کن خدا دیگه طاقت ندارم...

 



تاريخ : دو شنبه 22 آذر 1395 ا 17:50 نويسنده : دختر بلوچ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.