من...

من... 

 

قهر کرده بودم با خودم..

با نوشتن ..

با فکر های پراکنده ام

با حرف هایم با بغض در گلو مانده ام...

اما امشب..!!

امشب دیگر نتوانستم.ابر ها سخت گریه میکردند،

انها با ان ابهت غرورشان را شکستند من نشکنم؟

من دیگر طاقت ندارم..

من دیگر من نیستم ...

عوض شده ام..عوضی شده ام..کجایی که مرا ببینی؟؟

مرا ببینی ...ببینی که چقدر فرق کرده ام بی تو..

چقدر کم اورده ام..

دستانم چند ماه است که دیگر گرم نمیشود..

کابوس ها مهمان هرشب خواب هایم هستند...

روز های بی تو بودن یکی پس از دیگری میگذرد

و من هم چنان زنده ام..

زنده ای که زندگی برایش مرده است...

قلبم روز به روز بیشتر اذیت میکند

و من روز به روز بیشتر اذیت میکنم..

 میشنوی؟

هق هق این دختر را میشنوی؟

من خسته ام میشنوی؟*** به تو،چرا نمیشنوی؟

از دنیای کثیف این روزها خسته ام

از تظاهر به خوب بودن خسته ام...

خدایا من از خسته بودن هم خسته ام...

چند وقت بود که به بهانه هایم برای نوشتن توجه نمیکردم ...

چند وقت است که دیگر به هیچ چیز توجه نمیکنم ..به

کسایی که دوستم دارند و دوسشان دارم...

و از بی توجی هم خسته ام... می خواهم بروم،

بروم آنجا...تا خود بالای کوه بدوم

و یادم برود تمام خاطراتمان...

ارام بنشینم و ارام تر گریه کنم...

خدایا اخه چرا اینجوریه ...

چرا اینجوری شد ...

چرا من ....

.

خدااااااایااااا من دنیاتو نمی خوااااام

تموش کن یا من از دنیات میرم

 

 

 

.......

....................

اشک در چشمم امان نمی دهد که دیگر بنویسم..

همین بس!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 6 مهر 1394 ا 10:26 نويسنده : دختر بلوچ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.