باز هم...

باز هم دلم گرفت،

باز هم تو را کنارم احساس کردم.

این بار قلم مرا صدا میکند،

ورق سفید از ننوشتن چیزی روی آن خسته شده،

خسته شده از این که در گوشه یی افتاده

و کسی روی آن نمی نویسد حتا برای یک حرف...

اما برای اینکه نه من ناراحت باشم

و نه قلم و ورق سفید میخواهم بنویسم...

از کسی که قلبم را مثل برگ های خزان به زمین ریخت.

آری....با جمله یی زیبایی پاشایی

عزیز متنم را آغاز میکنم

{ یکی هست در قلبم که هر شب

برای او می نویسم و او خواب هست}...

خزان، از پشت پنجره های قلبم تاریک هست،

پرواز برگ ها را دوست دارم

ولی پرواز قلبم را هرگز...

خزان را دوست داشتم ولی نه اینطوری بدون او...

کاش میدانست که خزان با او زیباتر خواهد میبود.

ولی بدون دانستن رفت برای همیشه....

خزان تو را میخواستم،

تو را دوست داشتم ولی آمدی

و همه چیز را مثل خودت تکان دادی،

و همه چیز را خراب کردی.

میدانم شاید پیش خودت در دلت بگویی

که تقصیر تو نبوده و تو حق داشتی بیایی،

قبول دارم ولی این بار بدون خبر کردن نیایی،

پیش از آمدن مرا هم خبر کن.

تا این اتفاق دوباره برایم نیفتد.

ایـــن لحظه هــا

تنــــم یــه آغــوش گرم می خواهــــد

با طـــعم عشــق نه هوس

ایــن لحظـــه هــا

لبــانم رطوبــت لبــهایی را می خواهـــد

با طعم محبت نه شهوت

این لحظــه ها

گیسوانـــم نوازش دستی را می خواهــد

با طعم ناز نه نیـــاز

این لحظـــه ها

تنی می خواهم که روحــــم را آرام کند

نه جسمم را

این لحظه ها

کسی را میخواهم که دستانش را در

دستانم بدهد تا حس کنم واقعا یکی دوستم دارد.

این لحظه ها

قلمی میخواهم برای نوشتن

و توصیف از چشمان ناز و زیبایت

آری فقط این لحظه ها،

که اگر این لحظه ها هم گذشت، دلتنگش خواهد شدی.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 9 دی 1393 ا 9:59 نويسنده : دختر بلوچ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.