دختر كوچولو واردبقالي شدوكاغذي به طرف بقال درازكرد وگفت: مامانم گفته چيزهاي كه دراين ليست نوشته بهم بدي،اين هم پولش. بقال كاغذراگرفت وليست نوشته شده دركاغذرا فراهم كردوبدست دختربچه داد، بعدلبخندي زد وگفت؛چون دخترخوبي هستي وبه حرف مامانت گوش ميدي ميتوني يك مشت شكلات به عنوان جايزه برداري، ولي دختركوچولوازجاي خودش تكون نخورد،مردبقال كه احساس كرد دختربچه براي برداشتن شكلاتها خجالت ميكشه گفت؛دخترم #خجالت نكش بياجلو #خودت شكلاتهاتو بردار دخترك پاسخ داد:عمو نميخوام #خودم شكلاتهارو بردارم نميشه شمابهم بدين؟ بقال با #تعجب پرسيدچرا #دخترم؟مگه چه فرقي ميكنه؟ ودخترك باخنده اي كودكانه گفت:اخه مشت شماازمشت #من بزرگتره! بقال #كه تحت تاثيرهوش وذكاوت #دخترك قرارگرفت گفت توبچه كجاي عمو؟ دخترك گفت بچه #سراوان عمو
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : یک شنبه 28 دی 1393
ا 21:38 نويسنده : دختر بلوچ ا