دخترک

 

دختر كوچولو واردبقالي شدوكاغذي به طرف بقال درازكرد وگفت:{-176-} مامانم گفته چيزهاي كه دراين ليست نوشته بهم بدي،اين هم پولش.{-151-} بقال كاغذراگرفت وليست نوشته شده دركاغذرا فراهم كردوبدست دختربچه داد،{-83-} بعدلبخندي زد وگفت؛چون دخترخوبي هستي وبه حرف مامانت گوش ميدي ميتوني يك مشت شكلات به عنوان جايزه برداري،{-44-} ولي دختركوچولوازجاي خودش تكون نخورد،مردبقال كه احساس كرد دختربچه براي برداشتن شكلاتها خجالت ميكشه {-26-} گفت؛دخترم نكش بياجلو شكلاتهاتو بردار{-36-} دخترك پاسخ داد:عمو نميخوام شكلاتهارو بردارم نميشه شمابهم بدين؟ {-64-} بقال با پرسيدچرا ؟مگه چه فرقي ميكنه؟{-65-} ودخترك باخنده اي كودكانه گفت:اخه مشت شماازمشت بزرگتره! {-157-} بقال تحت تاثيرهوش وذكاوت قرارگرفت گفت توبچه كجاي عمو؟ {-154-} دخترك گفت بچه سراوان عمو{-64-}


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : یک شنبه 28 دی 1393 ا 21:38 نويسنده : دختر بلوچ ا
.: Weblog Themes By violetSkin :.